دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت...
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۱۹ ق.ظ
پسرم هنوز پا بدنیا نگذاشته که نگرانی های من برای سلامت و تربیت صحیح و آینده اش خیلی مشغولم میکند...! به این مطلب رسیده ام که می
گوید: زنان از زمانی که مادر میشوند تا آخرین لحظه ی عمرشان شاید حتی یک خواب راحت هم نداشته باشند...!
ااینروزها با دیدن عکس و فیلم شهدا چقدر حس نزدیکی به مادرانشان دارم. چه صبری خدا به اینها داده! چقدر برای جگرگوشه شان دلتنگند خدا می داند...!
بی هیچ انتظاری اگر کمی دقت کنیم کمترین انتظار را از مردم مادران شهدا دارند... همانهایی که فقط و فقط با خدای خود عهد بستند و فرزندشان را با ایمان و اعتقاد کامل به درست بودن راهشان به میدان مین فرستادند.
در مقابل آنها ما چه کردیم...!؟
چقدر برای یک قران دوزار بیشتر حرص زدیم و اسمش را زرنگی گذاشتیم؟
چقدر بنده ی غیرخدا بودیم و از آنها برای پیشرفت زندگیمان مدد گرفتیم؟ سرمان را جلوی کسانی خم کردیم که خود ذلیل و عبدند! اسب نفسمان هیچگاه تا دست به دامان خضرها نشویم رام نمیشود و همچنان مغرور می تازد...
خدایا... ما مسئولیم... در مقابل این شهدا و مادران و پدران معززشان مسئولیم... لحظه ای از ما روی برنگردان و ما را به خود وامگذار که فقط تو خدایی و ما فقط عبد تو هستیم.
پسرم را برای تو تربیت میکنم ولی آیا من هم آنقدر خالص هستم که ابراهیم وار اسماعیلم را برای تو قربانی کنم...؟!
راه را تو نشان من و نشان فرزندم بده.
سلام بانو..
الان اینجا رو دیدم
منو یادت هست؟!!
خیلی وقته تو نت ندیده بودمت!
منم به سهم خودم تبریک میگم ... اگه یادت اومد من کی هستم بهم بگو! :)